نمیدانم
|
|
وای دیگر از لحظات تکراری و مکرر خسته شده بودم..
از نفس کشیدنی که بی دلیل بود. از اشکهای که چشمانم را امان به نگاه کردن نمی داد خسته شده بودم
از بارانی که وجودم را خیس میکرد متنفر بودم...
از شکوه بهار.از سردی زمستان. از برگ ریزون پائیز. از سوزان بودن تابستان خسته بودم.
از همه چیز.............................
از شکوفه های درخت گیلاس....
از صدای بازی بچه های کوچه ی بن بست مادر بزرگ...
از صدای زنگی که هیاهوی بچه ها را در خود موج میزد.
از سوز و سرمایی که پنجره اتاق کوچک مرا شکسته بود ...
ازهمه چیز متنفر و خسته بودم...
صدای بارونی که با هر قطرش وجودم پر از نفرت میشد....
من به دنبال ارامشی بودم که هیچگاه نیافته بودم..
javahermarket
javahermarket
javahermarket
javahermarket
javahermarket
نظرات شما عزیزان:
|
جمعه 27 بهمن 1391برچسب:, |
|
|
|